به قول خود ساعدی در ۲۴ دی ۱۳۱۴ در تبریز روی خشت افتاد، آن هم در خانوادهای کارمندِ اندکی بدحال.
طبق روزگارنوشتِ گوهرمراد در خانهای گلوگشاد زندگی فقیرانهای داشتند، برق نداشتند و او اغلب کتابها را زیر نور ماه میخواند آن هم برای مدتی طولانی. از کلاس هفتم هم شروع به نوشتن کرد، چنانکه معلماش فکر میکرد انشاهایش را از کسی میدزدد و به او نمره کم میداد.
او طب را هم در تبریز خواند و سال ۳۹-۴۰ فارغ از تحصیل شد. سربازی را در تهران گذراند و برای گرفتن تخصص در بخش روانپزشکی بیمارستان روزبه کار میکرد. مطباش، در تهران که شبانهروزی بود،
هم مکانی برای طب بود و هم گردهمایی روشنفکران.
ساعدی تقریباً به تمام نقاط ایران سفر کرده بود و در تمام این سفرها یادداشتهایی را برداشته و اینها درونمایهی کار او بود.
همین سالها به جرم همین تکنگاریها از وضعیت اقشار ضعیف دستگیر شد و برای ۱۱ ماه به زندان افتاد.
بعد از آن مدتی طول کشید تا توانست مجوز خروج از کشور را بگیرد.
بعد از انقلاب دوباره به ایران برگشت و تنها کاری که کرد مقالهنویسی در روزنامهها بود... بعدها خود راسرزنش کرده که طی این قلمفرساییها چرا قصه ننوشته است؟
گوهرمراد نه تنها قصهنویس و نمایشنامهنویسی هنجارساز بود بلکه در ترویج فرهنگ نوشتن و کتابخوانی و تربیت نویسنده هم سهم بهسزایی داشت.
در دههی ۴۰ و ۵۰ ساعدی در اوج بود و پرکار و در نقد فرهنگ و اجتماع نمایشنامههای بسیاری نوشت که بر روی صحنه رفت، نمایشنامههای او ساده و کمخرج بود و در پرداخت صحنه نگاهی مینیمالیستی داشت که این الگویی برای جامعهی تئاتری ایران شد.
مایهی اصلی کار ساعدی طنز بود. او در آثارش از تکنیک تمثیلسازی که در افسانههای ایرانی وجود دارد بسیار استفاده میکرد و با نوعی اشاره و رمز و نماد حرفهایی درونی با مخاطب میزد. فقر مادی و معنوی انسان مدرن همواره دستمایهی آثار او بود.
ساعدی همواره تاکید بر این داشت که جزء هیچ گروه و دستهای نیست، ولی غربت دامنشاش را رها نکرد و تا آخر فشرده و گِران بر سینهاش سنگینی کرد.
خود را آوار و آواره میدانست و هرگز با این مسئله کنار نیامد، میگفت خسته و بیخانمان و دربهدر است و اینکه مدام نام کوچهپسکوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکند تا مبادا آنها را از یاد ببرد.
آخر در ۸ آذر ۱۳۶۴ این رنج جان ساعدی را گرفت.